به نام خدا
پڗوهش و توسعه حرفه ای
صدقه
در جریان همین رفت و آمدهای هر هفتگی اخیر ما که به دلیل سرما و کمبود گاز بود و امتحانات پایان ترم با یک هفته تاخیر برگزار شد.
ما یکی دو روز قبل از شروع امتحانات به سمت خوابگاه حرکت کردیم.ما در روستا زندگی میکنیم و حدودا سه ساعت تا پلیس راه فاصله دارد.وقتی به پلیس راه رسیدیم من و دوستم رفتیم به بوفه ای که در آنجا بود.مشغول خرید بودیم که یک پسر بچه تقریبا ده دوازده ساله آمد و گفت پول بده.
دوستم گفت ولش کن اینها کارشان همین است. یک نگاهی به پسرک انداختم و گفتم ما مسافریم اگر ندهم و آهی بکشد چه؟
فکر کردم که پسرک گرسنه است.
برای پسرک خوراکی گرفتم و به او دادم اما او خوراکی ها را پس زد و گفت پول بده.گفتم پول را میخواهی چه کار؟ مگر گرسنه نیستی؟
گفت نه میخواهم کرایه ماشین بکنم و بروم خانه.
پول نقد نداشتم و از صاحب مغازه خواستم که برایم پول نقد بکشد. پول کشید و دادم به پسرک
کمی بعد اتوبوس آمد و سوار شدیم.نزدیکای صبح بود که راننده خوابش برد و اتوبوس از جاده خارج شد و کسانی که جلو نشسته بودند جیغ زدند و راننده از خواب پرید و اتوبوس به حالت قبلی برگشت
کمی که گذشت یاد پسرک افتادم و با خودم گفتم گمان میکنم پولی که به پسرک داده بودم جان همهٔ ما را نجات داد.
کسی چه میداند شاید آن پسرک بود که بانی دفع بلا شد.