گلثوم کدخدایی

  • ۰
  • ۰

روایت یک خاطره

به نام خدا

 

پڗوهش و توسعه حرفه ای

 

صدقه

 

در جریان همین رفت و آمدهای هر هفتگی اخیر ما که به دلیل سرما و کمبود گاز بود و امتحانات پایان ترم با یک هفته تاخیر برگزار شد.

ما یکی دو روز قبل از شروع امتحانات به سمت خوابگاه حرکت کردیم.ما در روستا زندگی میکنیم و حدودا سه ساعت تا پلیس راه فاصله دارد.وقتی به پلیس راه رسیدیم من و دوستم رفتیم به بوفه ای که در آنجا بود.مشغول خرید بودیم که یک پسر بچه تقریبا ده دوازده ساله آمد و گفت پول بده.

دوستم گفت ولش کن اینها کارشان همین است. یک نگاهی به پسرک انداختم و گفتم ما مسافریم اگر ندهم و آهی بکشد چه؟

فکر کردم که پسرک گرسنه است.

برای پسرک خوراکی گرفتم و به او دادم اما او خوراکی ها را پس زد و گفت پول بده.گفتم پول را میخواهی چه کار؟ مگر گرسنه نیستی؟

گفت نه میخواهم کرایه ماشین بکنم و بروم خانه.

پول نقد نداشتم و از صاحب مغازه خواستم که برایم پول نقد بکشد. پول کشید و دادم به پسرک

کمی بعد اتوبوس آمد و سوار شدیم.نزدیکای صبح بود که راننده خوابش برد و اتوبوس از جاده خارج شد و کسانی که جلو نشسته بودند جیغ زدند و راننده از خواب پرید و اتوبوس به حالت قبلی برگشت 

کمی که گذشت یاد پسرک افتادم و با خودم گفتم گمان میکنم پولی که به پسرک داده بودم جان همهٔ ما را نجات داد.

کسی چه میداند شاید آن پسرک بود که بانی دفع بلا شد.

  • ۰۱/۱۲/۱۲
  • گلثوم کدخدایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی